۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

برکه ها



ناگهان گل مي کنم در آسمان برکه ها
آسماني مي شوم در ناگهان برکه ها

پله پله از عطش، از تشنگي ها آمدم
کوزه کوزه جان به ما بخشيد جان برکه ها

کوزه کوزه جان به ما بخشيد، اما اين زمان
کيست غير از تشنگي ها ميزبان برکه ها

روشني بخشيد بر شب هاي نخلستان ، ولي
چکه چکه آب شد شمع روان برکه ها

روزگاري راحت دل بود، اما اي دريغ
پير شد از دست ما جان جوان برکه ها

مادرم آمد کنار کودکي هايم نشست
مهربان تر از نگاه مهربان برکه ها

قصه ي "دادا ملاکه" بي زبان مي گفت و گفت:
از زبان برکه بشنو داستان برکه ها

" پيپ و کندر" با تلاطم باز مي گويد به رنج
داستان برکه ها را از زبان برکه ها

بازي نور است و بيم موج و گردابي بديع
چيست معناي صداي بي بيان برکه ها ؟

ياد آن روزي که باران آمد و چشمم شکفت
باز شد رنگين کماني از کمان برکه ها

کودکي بود و من و نان و پنير و سادگي
مي نشستم در پناه سايبان برکه ها

صبح صادق با خليل و سرخوش و صمصام ، آه
کو ؟ کجا رفتند يارب، دوستان برکه ها؟

مي روم افتان و خيزان ظهر گرما ، مثل باد
از کران تشنگي تا بي کران برکه ها

رد پاي پابجي گم شد در اين شورابه ها
از نگاه ابر مي گيرم نشان برکه ها

ماجراي " او جي پنگي " سخت تر از هفت خوان
گر نفس داري بخوان هفتاد خوان برکه ها

بي محلي کرده ايد از بس به باران و بهار
از شما رنجيده خاطر شد روان برکه ها

سال ها پهلو گرفت اين کشتي بي ناخدا
سنگ شد اي ناخدايان، بادبان برکه ها

چار طاقي زير چتر نخل هاي سوخته
مثل طاووسي شکسته در ميان برکه ها

باز هم مي سازمش با خشت خشت جان خويش
گرچه نامردان شکستند استخوان برکه ها

برکه ي کشکول و کدبانو و لوک و خير و کل ...
راه مي افتد دوباره کاروان برکه ها

من نه تنها سجده بردم اين حريم پاک را
بوسه زد خورشيد هم بر آستان برکه ها

خضر آمد تا بنوشد جامي از آب حيات
جاودان بادا حيات جاودان برکه ها

تا غم انگيز است آغاز تب آلود زمين
سر نمي آيد - يقين دارم - زمان برکه ها


چهاردهم مردادماه هشتاد و هفت . تهران

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

دلی از جنس لاله ها کم بود




این شعر مربوط به بیست سال پیش است که در جا به جایی های کتاب ها پیدایش کردم. چنانچه معلوم است در حال وهوای نوجوانان است. این چارپاره را سیامک سرمدی در شماره ی 435 نشریه دوست کودکان 15 خرداد 89 چاپ کرده است:


پدر بچه های کوچه ما
پیرمردی که در جماران بود
رفت و ما را غریب و تنها کرد
در غروبی که اشک باران بود
****
کودکان پابرهنه سینه زنان
مثل ابر بهار باریدند
مرگ خورشید آرزوها را
با دو چشمان خیس خود دیدند
****
آسمان مثل بچه های جنوب
غرق در آه و داغ و ماتم بود
دلی اما میان سینه ما
دلی از جنس لاله ها کم بود
****
سرراهم نشسته پیرزنی
دست در دست کودکی تنها
گفت آهسته با غمی جانکاه :
پس کجا رفته مادرم ! بابا ؟
****
چشم نرگس ز غصه خواب نرفت
غنچه تا روز بعد نالان بود
مادرم تکیه داد بر دیوار
مثل ابر بهار گریان بود